یکشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۹

نيما، كلاغ، يه كم گلايه

نيما : چرا همه از من فرار ميكنن ؟!!!! عيب و ايراد كار من كجاست؟ راست است كه از گذشته ها نبايد سخن گفت. اين حكم خرد است. اما حكم انصاف هم نيست كه از غريبه امروز و مشتاق ديروز نپرسم: پس از چند ماهي كه از همسايگي امان ميگذرد چرا سراغي از ما نگرفتي تا فرصت اندك دوباره اي داشته باشيم براي از هم گفتن در اين شبهاي بلند زمستان تنهايي. رفيق اين رسم كدامين قبيله است كه بعد از چندين بارتلفن زدن، حتي يكبار هم حالي از دوست ات در اين پريشاني و درماندگي نگيري؟!!! .اين همه تنهايي سزاي من نيست. شدم مانند مبل هاي فرسوده قديمي كنار حياط، كه به عمد فراموش شدند و جا ماندند تا بپوسند و اوراق شوند.
كلاغ : آروم باش نيما جان ... آروم باش ...
قارقار: كوچ كردم. از جايي به جاي ديگه، گفتني ها را بعدا مفصل خواهم گفت، خلاصه بگويم: با رنج و سختي فراوان، هنوز هم صاف ايستاده ام، مي خرام ام و گام ميزنم.
قارقار : مدتي ننوشتم. ننوشتم چون دلگير بودم از تلخي و تندي عده اي با خودم. اما چرا بايد دلگيري ام مانع اداي دين و انجام وظيفه ام مي شد؟ مني كه با خودم قرار گذاشته بودم چنين نازك دل و سست پيمان نباشم. پس به قول نيماي بزرگ، دل فولادم كو؟ دل فولادم كو ؟
قارقار : عليرضا.پ حق نداشت خود را بكشد. هيچ كس حق ندارد انساني چنان با استعداد و به حاصل آمده را بكشد.

دوشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۹

یکشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۹

مدتي مرخصي


بدنبال روزهاي رنگين كماني خواهم رفت و تلاشي سخت در ناميدي
روياي ديوانه واري ديگر كه ممكن است بحقيقت بپيوندد.

روزهاي آينده، نه تنها در بلاگ، بلكه در جاي ديگري نيز نخواهم بود.
سفر من در من، روزهاي سخت و سنگيني است كه مجالي باقي نمي گذارد.
دوستان من شايسته بهترين انگيزه و توان هستند. با تني رنجور و رواني آشفته و خسته، نمي توانم در ملازمت ياران باشم. 

 اميدوارم روزي دوباره، با شادي برگردم.

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

نيما، كلاغ، پينوكيو


كلاغ در حالي كه به آئينه نگاه مي كنه : نيما به نظرت  بيني من گنده اس؟
نيما : سرگذشت تو شده قصه ي پينوكيو، دروغ مي گي دماغت بزرگ ميشه!.
كلاغ كونشو كرده به نيما و زير لب مي گه : چقدر زر ميزنه عوضي.



غارغار : من نفهميدم، گردنم درد مي كنه، يا كردنم، درد مي كنه!. والله به خدا. خانم دكتر مي گه : بين گردن و كردن ارتباط مستقيم وجود داره.!!
غارغار : وقتي گردنت درد مي كنه، چيز! مي خوري غارغار دوم رو مي نويسي. مرتيكه خر.

شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

نيما، كلاغ، ماهي گنده


نور خوشرنگ شمع، شيشه اسميرونف روي ميز، كلاغ و نيما مست وپاتيل
كلاغ : ديروز يه ماهي گنده گرفتم. تو دل ماهي گنده يك ماهي كوچيك بود، تو دل ماهي كوچيكه هم، يه ماهي ريز بود، پس اينجوري فقط ماهي اي كه از همه بزرگتره چاق مي شه، فكر مي كني بين مردم هم چنين آدمهاي هستند؟
نيما در حالي كه به سيگار پك مي زنه : يه پيك ديگه بريز.



غارغار : تاريخ دروغگو يعني همين ديگه، 60 سال از 28مرداد 32 گذشت، باز ما نفهميديم كودتا بود يا رستاخيز!!.
غارغار : خدا رحم كنه... عكسهاي چرنوبيل رو ديدين؟!!

پنجشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

نيما، كلاغ، عمو قيچي


نيما : راستي تو ميدوني شباهت سانسوري با دولبري چيه؟
كلاغ : شباهت؟!! نه.
نيما : ببين، هر دو با قيچي سروكار دارن.
كلاغ : عزيزم، دول رو با تيغ مي برن نه با قيچي.
نيما : بنظر من، فرق زيادي در اصل قضيه نداره، مهم اينجاست كه اين آقاي دول، سرش كنده شه حالا با تيغ يا با قيچي!!.
كلاغ : ولي من فكر مي كنم دولبري شغل شريف و آبرومنديه.
نيما : بعله..حتما.. دولبرها، قسمت هاي مازاد و آويزان دول رو قيچي مي كنند و به دول هاي مردم رنگ و لعابي مي دهند، و دول ها را براي بانوان و يا شايد هم براي بعضي آقايان!!، خوش منظره و گواراتر مي كنند. و اين كار خيلي خوبيه.
كلاغ : حالا چي شده تو ياد دول افتادي شيطون؟
نيما : بي ادب نشو، من با دول كاري ندارم، با اين دولسانسوري كار دارم.
كلاغ : نكنه ميخوان دولتو ببرن يا شايدهم دولتو سانسور!! كنن.
نيما : نه بابا. يادته وبلاگ مهدي چند وقت پيش سانسور شد؟ من واقعا ناراحت شدم.
كلاغ : مهدي كيه؟
نيما : گيج ميزني ها، مهدي بي اف، يادت اومد؟
كلاغ : آها. واسه مهدي و بي اف ناراحت شدي؟
نيما : نه براي مهدي و نه براي بي اف بيچاره، بلكه براي اين دوست سانسوري عزيز و نوع بريدنش.
كلاغ : چرا ناراحت؟
نيما : عموجان فقط نصف دول را بريده بود.
كلاغ : مگه ميشه؟!!
نيما : آره. قسمتي از دول، كه آقاي نويسنده باشد مانده بود و قسمت فوقاني دول كه ما مخاطبان و نظرات باشيم، بريده شده بود. اين دول بيچاره شده بود جگر ذليخا، ته داشت ولي سر نداشت!!.
كلاغ : چرا؟!! دول نصفه و نيمه كه بدرد نمي خوره.
نيما : حرف منم همينه. اگر قرار بر اينه كه ما بي دول باشيم خب بهتره كه از بيخ نداشته باشيم. خب بزرگوار، تو كه بريدي، درست مي بريدي!!.
كلاغ : عمو جان دول و قيچي دست توست پس قربانت خوب ببر.
نيما : بگذريم!. عمو سانسوري انگار پير شده، خرفت شده، ديگه قادر به بريدن دول ها نيست.
كلاغ : فكركنم خودش هم ميدونه كه يك پايش يا شايدهم جفت پايش لب گوره!.
نيما : بهرحال نسل اول عمو سانسوري ها در حال بازنشستگي يا شايد هم موت هستند و حتما ،نيروهاي جوان، زبده، و صد البته آشنا به دولبري و كار با قيچي، جاي عمو قيچي ها رو مي گيرن. اگر كسي رو ميشناسي خبرش كن.
و كلاغ، بي توجه، كونشو مي كنه به نيما.


غارغار : قبول باشه!!!. عزيزم فقط با من حرف نزن، بوي دهنت گيج ام مي كنه. اوووووق. 
غارغار : واقعا كه! .... يارو بابا، با شرت اسليپ روي بالكن خوابگاه بايرن مونيخ عكس تمام قد مي گيره، به اسلام عزيز توهين نميشه!، حالا آب خوردنش شده دهن كجي به شعائر ديني!!؟؟؟ .... آره خب!، ما هم كه گوشمان دراز است.!!

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

اين متن براي اطلاع دوستان است و ارزش ديگري ندارد .

تو بلاگفا كمرم درد گرفت از بس كه دولّا دولّا راه رفته ام . به خيال خودم خواستم قامتم به چشم نيايد تا مبادا آقايان مدير بلاگفاي وطني بهانه اي پيدا كنند براي توبيخي ... اما مي ترسم اينجا هم نگذارند كمر راست كنم ! نمي دانم كار درست كدام است اما دوست دارم در اينجا اصولي تر و حرفه اي تر كار كنم(زهی خیال باطل).
اگر از چگونگي نقل مكان بخواهيد بدانيد ، خب كار آساني نبود . يعني براي آدمي به كم سوادي من، سر و كله زدن با اين سايتها و سر درآوردن از تو در توي اطلاعات آنها، بسيار دشوار و گيج كننده است .
اما اگر هم چنان و هنوز زنده مانده ام بخاطر همراهي دوستاني است كه معناي عمرم با آنها دراز و منتشر و مستدام خواهد ماند و اين همان عشق است. تعارف هم نمي كنم .
از آرش عزيز ( محدوده ي سرخ ) ، بايد خيلي ممنون باشم كه همه ي زحمات را متقبل شد . بي ادعا و بسيار سريع آستين بالا زد و همه ي مطالب را از وبلاگ وطني ها به وبلاگ اجنبي ها انتقال داد . همه ي اين اتفاقات در عرض كمتر از بيست و چهار ساعت رخ داد.( جل الخالق)!!. لابد اگر من مي خواستم تنهايي اين كار را انجام دهم اولين پست ام در اينجا تبريك نوروز بود .!!
اين آرش خان ، با حشمت و بزرگواري و آرامش پذيراي ما شد . خرده فرمايشات !! ما را تحمل كرد و امور را به نحو احسنت انجام داد .
آرش جان روي ماهت را مي بوسم .
از مهدي عزيزم نيز براي همراهي و همفكري بي وقفه اش سپاسگذارم . زندگي ام با حضورش بر مدار ديگري مي گردد .
طي يك اتفاق ساده با دختر خانمي آشنا شدم بنام ليلي (لام اول با سكون) . دختر خانمي مهربان و فعال و آوانگارد ، جزئي از پيكره عظيم و مفصل هوموسكشوآل ها . اين دختر خانم خيلي شيك ، كار وبلاگ هم ميكند اما از آنجايي كه زياد اهل سر و صدا نيست كسي خبر ندارد . حالا من ، وبلاگ اش را به دوستان معرفي مي كنم تا نشان دهيم كه ما هميشه هواي همديگر را داريم .

                             
يكي از آدمهاي داستان" والس خداحافظي" ميلان كوندرا معتقد است بالاترين لذت عالم در تحسين شدن است، و بد هم نمي گويد! حالا اين تحسين به حق باشد يا به ناحق، فرقي در اصل قضيه نمي كند .
اين بود شرح چگونگي مهاجرت به دامن رسانه ي دشمنان، تقدير از دوستاني كه وزن و سهم مهمي در كارهايم دارند، و آشنايي با يك خانم با كلاس ... مي خواستم اطلاع رساني كرده باشم. و كردم احتمالا ً.